زیباترین اشعار هوشنگ ابتهاج [سایه] عاشقانه، کوتاه و بلند

زیباترین اشعار هوشنگ ابتهاج [سایه] عاشقانه، کوتاه و بلند هوشنگ ابتهاج با تخلص سایه، یکی از شاعران نامی و معروف ایران است که اشعار عاشقانه، شعر ارغوان و شعر نو ایشان مشهور است. گلچینی از زیباترین اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج کوتاه، بلند و شعر نو را در سلام دنیا مشاهده کنید.

امیر هوشنگ ابتهاج (متخلص به ه. الف. سایه) از شاعران معروف ایرانی است که چندین دفتر شعر با مضامین مختلف دارد. گزیده‌ای از خواندنی‌ترین اشعار هوشنگ ابتهاج از جمله عاشقانه، کوتاه، بلند و شعر نو را در این مقاله از سایت سلام دنیا بخوانید.

اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج

پری بودی و با من راز کردی

به ناز و عشوه عشق آغاز کردی

مرا آواز دادی ، چون رسیدم

کبوتر گشتی و پرواز کردی

////////////

محتاج یک کرشمه‌ ام ای مایه امید
این عشق را ز آفت حِرمان نگاه دار

ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار

////////////

با منِ بی‌کسِ تنها شده

یارا تو بمان،

همه رفتند از ایـن خانه

خدا را تو بمان،

منِ بی برگِ خزان‌دیـده

دگر رفتنی‌ام!

تو همه بار و بری

تازه بهارا تو بمان

////////////

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر

تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟


حتما بخوانید:  اشعار عاشقانه کوتاه و احساسی برای همسر و عشقم


شعر عاشقانه ابتهاج

////////////

شعر هوشنگ ابتهاج عاشقانه

دلی که پیش تو ره یافت

باز پس نرود

هوا گرفته ی عشق

از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می زنم

در این شب تار

وگرنه چون سحرم

بی تو

یک نفس نرود

////////////

ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه ی شبانه از توست

من انده خویش را ندانم

این گریه ی بی بهانه از توست

ای آتش جان پکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون شده ی تو را زبان نیست

 ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا ؟

توفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست

مست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت ؟

کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل ؟

رام است که تازیانه از توست

من می گذرم خموش و گمنام

آوازه ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست

////////////

غزلی از هوشنگ ابتهاج زیبا و عاشقانه

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا

سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم

یار پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز

کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من

آینه در آینه شد، دیدمش ودید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او

تاب نظر خواه و ببین کآینه تابید مرا

گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک

گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند

رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم

بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او

باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم

تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا

////////////


حتما بخوانید: اشعار عاشقانه مولانا


خوشا صبحی که چون از خواب خیزم

به آغوش تو از بستر گریزم

گشایم در به رویت شادمانه

رخت بوسم ، به پایت گل بریزم

شعر ارغوان هوشنگ ابتهاج

ارغوان، شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی‌ست هوا؟

یا گرفته‌است هنوز؟من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می‌بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می‌کشم از سینه نفس

نفسم را بر می‌گرداند ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می‌ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی‌ست

نفسم می‌گیرد

که هوا هم اینجا زندانی‌ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است. اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

باد رنگینی در خاطر من

گریه می‌انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می‌گرید…چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می‌ریزد

ارغوان

این چه رازی‌ست که هر بار بهار

با عزای دل ما می‌آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می‌افزاید؟ ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این درد غم می‌گذرند؟ ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش؛

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من…

////////////

اشعار سایه (هوشنگ ابتهاج) کوتاه 

بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت

جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای ...


حتما بخوانید: متن بهاری عاشقانه


////////////

لبِ تو نقطه‌ی پایانِ ماجرای من است

بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی

////////////

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

////////////

گر خون دلی بی‌هوده خوردم، خوردم

چندان که شب و روز شمردم، مردم

آری همه باخت بود سرتاسرِ عمر

دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم

////////////

گفتی اگر دانی مرا، آیی و بستانی مرا

ای هیچگاهِ ناکجا، گو کِی ،کجا بستانمت؟

////////////

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

////////////

سایه ها،زیر درختان، در غروب سبز می‌گریند.

شاخه ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر،

و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری.

باد، بوی خاک ِ باران خورده می‌آرد.

سبزه ها در راهگذار ِ شب پریشانند.

آه، اکنون بر کدامین دشت می‌بارد؟

باغ، حسرتناک ِ بارانی ست،

چون دل من در هوای گریه‌ی سیری

////////////

شب فرو می افتاد

به درون آمدم و پنجره ها رابستم

باد با شاخه در آویخته بود

من در این خانه تنها

تنها

غم عالم به دلم ریخته بود

ناگهان حس کردم

که کسی

آنجا بیرون در باغ

در پس پنجره ام می گرید

صبحگاهان شبنم

می چکید از گل سیب

اشعار کوتاه هوشنگ ابتهاج

ما قصه‌ دل جز به برِ یار نبردیم

////////////

تا من بودم نیامدی، افسوس

وانگه که تو آمدی، نبودم من

////////////

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

////////////

ای گل در آرزویت جان و جوانیم رفت
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت

////////////

شراب خون دلم می‌خوری و نوشت باد
دگر به سنگ چرا می‌زنی پیاله من …

////////////

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تُنک‌حوصله را طاقت این طوفان نیست


حتما بخوانید: دوبیتی عاشقی شاد، غمگین و جدید برای همسر


////////////

غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی، نتوان کشید باری

////////////

تا آینه رفتم

که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

////////////

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

////////////

برداشت آسمان را

چون کاسه ای کبود

و صبح سرخ را

لاجرعه سر کشید

آنگاه

خورشید در

تمام وجودش طلوع کرد

شعرهای بلند ابتهاج

ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

ز بعد این همه ی تلخی که می‌کشد دل من

ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

کِي ام مجال کنار تو دست خواهد داد

که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من اي چراغ امید

که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ي من کی چو غنچه باز شود

مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته اي اي جان

که هیچکس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من

که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم

زمانه نیز چه بد می‌دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم

کنار سفره ي نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلندم سوگند

که سایه ي تو به سر میبرد وفای تو را


حتما بخوانید: متن بیوگرافی عاشقانه کوتاه و لاکچری


////////////

شعر گریز هوشنگ ابتهاج زیبا

از هم گریختیم
و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
دیدار ما که آن همه ی شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه ی نیاز که
من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود
اینک من و تو ایم دو تن

////////////

شعر "بوسه" هوشنگ ابتهاج

گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه
افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من بخود لرزیدم
از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر د راین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداش

////////////

شعر ترانه هوشنگ ابتهاج

تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شر و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه‌ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است

////////////

همنشین جان

بی تو‌ای جان جهان، جان و جهانی گو مباش

چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش

همنشین جان من مهر جهان افروز توست

گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش

یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش‌تر است

بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش

در هوای گلشن او پر گشا‌ای مرغ جان

طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش

در خراب آباد دنیا نامه‌ای بی ننگ نیست

از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش

چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز

چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش

گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود

من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش

سایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوش‌تر است

چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

////////////

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل

هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

شعر نو ابتهاج

منظورِ من

که منظره افروز عالمی ست

چون برق خنده ای زد و

از منظرم گذشت

////////////

چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا
نمی‌شود!

////////////

پرنده می‌ داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری ست
پرنده در قفس خویش
خواب می‌بیند …

////////////

بلدم

آه به آه

از تو بگویم هر بار

تا بسازم قفس از

غُصه ی بسیار خودم ...

////////////

بنگر

چه آتشی

زتو بر پاست در دلم...

////////////

آری

سخن به شیوه ی

چشم تو

خوش تر ست...

////////////

مرو

که باتو...

هرچه هست...

می رود...

////////////

بسترم صدف خالی یک تنهاییست

و تو

چون مروارید

گردن آویز کسان دگری!

////////////

زمان بی کرانه را

تو با شمار عمر ما مسنج

به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج

به سان رود

که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

////////////

سخن آخر 

هوشنگ ابتهاج، یکی از شاعران نامی و معروف ایران است که اشعار عاشقانه، شعر ارغوان و شعر نو سایه، مشهور است. همان طور که در این پست سلام دنیا، خواندید، ما گلچینی از اشعار سایه، از جمله ارغوان شاخه همخون جدا مانده من و اشعار عاشقانه ابتهاج را گردآوری کردیم. امیدوارم که از خواندن این اشعار لذت بوده باشید. می توانید این مطلب را با دوستان خود از طریق شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید.


مقالات مرتبط:

شعر و متن عاشقانه بهم رسیدنمون مبارک و جملات احساسی رسیدن به معشوق و وصال

شعر، جملات و متن انگلیسی در مورد عشق با ترجمه ؛ متن عاشقانه انگلیسی
 
 

از
85
رای