انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم با مقدمه و نتیجه گیری

انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم با مقدمه و نتیجه گیری 3 انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم با مقدمه و نتیجه گیری کلاس پنجم صفحه 21 نگارش و همه پایه ها و انشا در مورد خاطره اولین روز مدرسه ادبی و کوتاه را در سلام دنیا بخوانید.
دیدگاه ها

روز اول دبستان یکی از مهم‌ترین و هیجان‌انگیزترین روزهای زندگی هر کودک است؛ روزی که با شور و شوق، گام در دنیایی تازه و ناشناخته می‌گذاریم. لباس‌ها و کفش‌های نو، دفتر و مدادهای رنگی و کیف کوچکمان همه آماده‌اند تا همراه ما در این آغاز بزرگ باشند. لحظات پر از هیجان، ترس و دلتنگی که با هم ترکیب می‌شوند، تجربه‌ای شیرین و فراموش‌نشدنی می‌سازند. در این مقاله از سلام دنیا، قصد داریم به بررسی و توصیف انشای روزی که به کلاس اول دبستان رفتم با مقدمه، بدنه و نتیجه بپردازیم.

انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم با مقدمه و نتیجه گیری

مقدمه

انشایم درباره روزی است که پا به کلاس اول دبستان گذاشتم. صبحی پر از روشنایی و هیجان بود؛ نخستین پرتوهای خورشید از لابه‌لای پرده‌ها به صورتم تابید و من با شور و شوقی تازه از خواب برخاستم. یادم آمد امروز همان روزی است که انتظارش را می‌کشیدم؛ کیف و کفش نو و دفتر و مدادهای رنگی آماده بودند تا همسفرم در این آغاز بزرگ باشند.


حتما بخوانید: 9 انشا در مورد اولین روز مدرسه با مقدمه و نتیجه


بدنه انشا

فضای خانه حال و هوایی متفاوت داشت. پدر و مادرم را با غروری خاص می‌دیدم؛ در چشمان مادرم عشق و افتخار موج می‌زد و پدرم انگار چند سال بزرگ‌تر و جدی‌تر شده بود. صبحانه‌ام را با اشتیاقی بی‌سابقه خوردم. مادرم با دستان مهربانش لباس‌هایم را می‌پوشاند و لرزش خفیفی در انگشتانش نشان می‌داد که او نیز همانند من هیجان‌زده است؛ گویی برای نخستین بار می‌خواست فرزندش را از آغوش جدا کند. به همراه والدینم راهی دبستان شدیم. در مسیر، کودکان دیگری را می‌دیدم که با پدر یا مادرشان همراه بودند. کوله‌پشتی کوچک و رنگینم، برایم عزیزترین دارایی دنیا شده بود. ساختمان مدرسه را دوست داشتم؛ با آن دیوارهای قدیمی و صدای پرهیاهوی بچه‌ها که در حیاط می‌دویدند. برخی شاد و پرانرژی بودند و برخی با چشمانی اشک‌آلود هنوز با دنیای بازی‌های کودکانه خداحافظی نکرده بودند. پس از چندی، مدیر و ناظم مدرسه آمدند و همه در صف ایستادیم. تلاش می‌کردم قوی و باوقار جلوه کنم تا والدینم با خیالی آسوده مرا در مدرسه بگذارند، اما هر از گاهی نگاه دزدکی به سمت آن‌ها می‌انداختم. آیاتی از قرآن کریم خوانده شد و سپس سرود ملی را همگی با صدایی رسا زمزمه کردیم. آن لحظه غرور و هیجانی خاص در وجودم موج زد. سپس با نظمی زیبا به سمت کلاس‌ها حرکت کردیم. همان لحظه برای من همچون مرزی میان دنیای کودکی و دوران دانش‌آموزی بود؛ مرزی که با آغوش باز پذیرفتم.

نتیجه

اکنون که خاطرات آن روز را بازمی‌نویسم، خود را دوباره در قامت همان دانش‌آموز کوچک می‌بینم؛ در کنار میز و نیمکت‌ها، پای تخته‌سیاه، کنار شیرهای آبخوری و در جمع نگاه پرمهر معلم. یاد آن پچ‌پچ‌های دوستانه و صمیمی در گوشم زنده می‌شود. گویی بار دیگر پا به همان کلاس اول گذاشته‌ام؛ میز دوم، کنار دیوار…

انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم با مقدمه و نتیجه گیری

انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم کلاس پنجم صفحه 21 نگارش

مقدمه 

روز اول مدرسه برای هر کودکی، نقطه عطفی در زندگی است؛ روزی که پایان دنیای بازی‌های بی‌پایان و آغاز مسیر تازه‌ای به نام دانش‌آموزی را رقم می‌زند. من نیز از مدت‌ها پیش با ذوق و شوقی کودکانه، این روز را در ذهنم بارها مرور کرده بودم. لباس‌ها و کفش‌های صورتی، مدادهای تراشیده، دفترهایی با بوی کاغذ نو و کیف کوچکم که برایم همچون گنجینه‌ای باارزش بود، همه در انتظار آن صبح بودند.


حتما بخوانید: آموزش نوشتن مقدمه هایی کوتاه و زیبا برای انشا


بدنه انشا

چندین هفته قبل، بارها و بارها لباس‌ها و کفش‌های صورتی‌ام را از کمد بیرون می‌آوردم، آن‌ها را نگاه می‌کردم و دوباره تا می‌زدم. دلم پر می‌زد برای لحظه‌ای که کیف نویم را بر دوش بیندازم و رهسپار مدرسه شوم. وقتی صبح روز موعود رسید، چنان هیجانی داشتم که حتی لقمه‌های صبحانه، طعمی متفاوت پیدا کرده بودند. مادرم با دقت موهایم را شانه می‌کرد و پدرم، هرچند خونسردتر می‌نمود، اما نگاه پرمهرش گواه نگرانی پنهانش بود. مدرسه در نزدیکی خانه‌مان بود. نسیم خنک پاییزی، گونه‌هایم را نوازش می‌کرد و صدای خش‌خش برگ‌های زرد و نارنجی زیر پاهایم، آهنگی شیرین برای آغاز این روز بود. وقتی به حیاط دبستان رسیدیم، شادابی و لبخند معلمان، رنگ تازه‌ای به فضا می‌داد. لباس‌های رنگارنگشان، مدرسه را به باغی پرگل شبیه کرده بود. بچه‌ها هر کدام با دنیای خودشان آمده بودند؛ بعضی با چشمانی پر از اشک، بعضی با خنده‌های کودکانه، و من میان این جمع، هم هیجان داشتم و هم اندکی دلتنگی. وقتی برای نخستین بار پشت میز چوبی نشستم، حس کردم وارد دنیایی ناشناخته شده‌ام. کیفم را محکم در آغوش گرفتم؛ گویی تنها همدم من در این سفر تازه است. با این حال، در دل کوچک خود می‌خواستم مادرم نیز کنارم باشد. پرسشی ساده اما بزرگ در ذهنم می‌چرخید: «چرا مادر نباید همراه من بماند؟» اما خیلی زود، هیاهوی زنگ تفریح و بازی‌های کودکانه، غم مرا از یاد برد. لی‌لی کردیم، زنجیر باف شدیم و صدای خنده‌هایمان تا آسمان می‌رفت. کلاس اول با ورود معلم آغاز شد. صورتی آرام و مهربان داشت و چشمانش سرشار از صلابت بود. وقتی گچ را برداشت و با خطی استوار روی تخته نوشت: «به نام خداوند بخشنده مهربان»، ناگهان حس کردم دروازه‌ای بزرگ به روی زندگی‌ام گشوده شد. دیگر آن دنیای کوچک کوچه و بازی کافی نبود؛ باید به جهانی وسیع‌تر پا می‌گذاشتم.

نتیجه گیری

آن روز برای من تنها یک آغاز ساده نبود؛ درسی بود که تا همیشه در ذهنم ماند. فهمیدم شادی و دلتنگی، امید و ترس، می‌توانند هم‌زمان در دل انسان جای بگیرند. معلم شاید در آن روز درس کتابی نیاموخت، اما به ما آموخت که هر شروع تازه‌ای با دل‌گرمی، تلاش و اندکی شجاعت معنا پیدا می‌کند. نخستین روز مدرسه به من یاد داد که دلتنگی برای مادر طبیعی است، اما در کنار آن می‌توان دوستانی تازه یافت و جهانی پرهیاهو را تجربه کرد. از همان روز دریافتم که زندگی آمیزه‌ای از تلخی و شیرینی است و زیبایی آن، درست در همین ترکیب نهفته است.

انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم کلاس پنجم صفحه 21 نگارش

انشا در مورد خاطره اولین روز مدرسه ادبی و کوتاه 

مقدمه

روز نخست دبستان، یکی از شگفت‌انگیزترین روزهای زندگی‌ام بود. شبی که پیش از آن آمد، خواب از چشمانم گریخته بود و هر بار که به ساعت نگاه می‌کردم، دقایق به کندی می‌گذشت. اشتیاق دیدن کلاس، نیمکت‌ها و فضای ناشناخته مدرسه، خیال و خواب را از من ربوده بود و در قلبم شوری وصف‌ناپذیر جریان داشت.


حتما بخوانید: انشا و معنی ضرب المثل درخت هرچه بارش بیشتر سرش فروتر


بدنه انشا

صبح که رسید، مادر سفره‌ای شاهانه گشود؛ گویی می‌خواست مرا برای نبردی بزرگ آماده کند. پدر آرام‌تر به نظر می‌رسید، اما سنگینی نگاهش همراه هر قدمم بود. با اشتیاق صبحانه‌ای را که مادر با مهر فراهم کرده بود خوردم و جامه‌های نو بر تن کردم. مدرسه در نزدیکی خانه‌مان بود و پاییز با نسیمی ملایم، راه را برایمان فرش کرده بود. برگ‌های خشک، در باد رقصان بودند و من در خیال کودکانه خود، با آن‌ها همسفر شدم تا آنکه به حیاط دبستان رسیدیم. چهره‌ها همه غریبه بودند، اما بیشترشان دوستانه و مهربان می‌نمودند. احساس می‌کردم در این نقطه از جهان، دوستی‌های بسیاری در انتظار من‌اند و من آماده بودم دست در دست آن‌ها بگذارم. کمی بعد، همه دانش‌آموزان به صف ایستادیم. آیاتی از قرآن کریم تلاوت شد و سرود ملی، شکوهی خاص به فضا بخشید. سپس مدیر دبستان سخن گفت و پس از آن، هر کلاس دانش‌آموزان خود را پذیرفت. من نیز بر نیمکتی نشستم و منتظر معلم شدم. لحظه‌ای بعد او وارد شد؛ صورتی آرام، نگاهی نافذ و چشمانی که هم می‌توانستند نوازشگر باشند و هم هشداردهنده. او گچی برداشت و نخستین جمله را بر تخته سیاه نوشت: «به نام خداوند بخشنده مهربان». همان دم بود که دانستم آغاز سفر تازه‌ای است؛ سفری که نخستین روزش در کلاس اول رقم می‌خورد.

نتیجه گیری

آن روز، بیش از هر درسی، آموختم که چگونه می‌توان در جمعی کوچک حضوری پررنگ داشت. فهمیدم که دوستی می‌تواند از هیچ آغاز شود و غریبه‌ها می‌توانند به خانواده‌ای بزرگ بدل گردند. معلم آن روز شاید کتابی نگشود، اما درسی عمیق‌تر به ما داد؛ اینکه با تکیه بر آنچه در دل داریم، می‌توانیم به جهانی پرهیاهو و ناشناخته وارد شویم. از همان روز دریافتم که بودن من بر زمین بی‌معنا نیست و رسالتی در وجودم نهفته است.

انشا در مورد خاطره اولین روز مدرسه ادبی و کوتاه 

سخن آخر

اولین روز مدرسه تنها یک خاطره ساده نیست؛ نقطه عطفی است که مسیر زندگی هر فرد را شکل می‌دهد. این روز به ما می‌آموزد که شجاعت، دوستی و تلاش، کلید ورود به جهانی تازه‌اند. یاد آن لحظات همچون چراغی در ذهن باقی می‌ماند تا هر بار که به گذشته می‌نگریم، گرمای آن را دوباره احساس کنیم.


مطالب مرتبط:

زیباترین متن اول مهر ماه و بازگشایی مدارس

انشاء در مورد مادر و توصیف شخصیت مادران ساده

انشا درباره جنگل و رودخانه ذهنی

2 انشا درباره جنگل و طبیعت زیبا به انگلیسی با ترجمه



از
1
رای

دیدگاه ها