بعضی از کودکان در هنگام خواب بهانه گیری می کنند و به دنبال راهی برای فرار از خواب هستند. یکی از بهترین راه ها برای رفع این مشکل این است که والدین برای کودکان قبل از خواب قصه کودکانه تعریف کنند تا اشتیاق کودکان برای خوابیدن افزایش پیدا کند. در این مقاله از وبسایت سلام دنیا چند قصه کوتاه و زیبا را برای کودکان گردآوری کردیم تا با شنیدن آنها خوشحال شده و به خواب بروند. با ما همراه باشید.
داستان های کودکانه برای خواب جدید، زیبا، کوتاه و پرنسسی
قصه کودکانه: قصه کوتاه میمون بی ادب
«یکی بود یکی نبود... در یک جنگل بزرگ، چند تا میمون وسط درختها زندگی می کردند. در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود. همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره می کرد و با خنده می گفت: اینو ببین چه دم درازی داره، اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید. هر چه مادرش او را نصیحت می کرد، فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد. مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد. دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی. چند دقیقه بعد قهوه ای، بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند. او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست؛ بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین از آن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.»
حتما بخوانید: فواید خواندن کتاب برای کودکان
قصه کودکان شماره 2: فیل و دوستانش برای کودکان
«یک روز بچه فیل قصه ما در جنگل به راه افتاد تا برای خودش دوستی پیدا کند. اول از همه خانم میمون را روی درخت دید. ازش پرسید: «با من دوست میشی؟» میمون جواب داد: «من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه روی شاخهها تاب بازی کنه، تو خیلی بزرگی نمیتونی مثل من روی شاخه درختها تاب بخوری».
فیل قصه ما، چون دوست نداشت ناامید بشه، به راه افتاد. در وسط راه به آقای خرگوش رسید. از خرگوش هم خواست تا با هم دوست بشوند. اما خرگوش گفت: «من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه تو راههای زیر زمینی حرکت و بازی کنه، تو خیلی بزرگی، نمیتونی همبازی خوبی برای من باشی». فیل تصمیم نداشت ناامید بشه پس به راه خودش ادامه داد و در مسیر قورباغه را دید. ازش پرسید: «با من دوست میشی؟». قورباغه گفت: «من عاشق بالا پائین پریدنم و دنبال دوستی مثل خودم هستم، چطور با تو دوست بشم؟ تو برای اینکه با من روی سبزهها بالا پائین بپری خیلی بزرگی».
فیل دوباره به مسیر ادامه داد تا به روباه رسید. از روباه پرسید: «با من دوست میشی؟» روباه گفت: «ببخشید، ولی تو خیلی بزرگی». آخر سر فیل که دید کسی با او دوست نمیشود ناراحت و خسته به خانه برگشت. چند روز گذشت. یک روز فیل دید که همه حیوانات با ترس و لرز به هر طرف فرار میکنند. فیل از آنها پرسید: «چی شده، چرا همه حیوانات فرار میکنند؟ خرگوش گفت: آقای ببر گرسنهاش شده و اومده تا شکار کنه»؛ فیل فکر کرد چکار میتونه بکنه که حیوانها را نجات بده؟ پس به داخل جنگل رفت و به ببر گفت: «لطفا حیوانات جنگل را نخور؟»
ببر به فیل گفت: «تو دخالت نکن، آنها غذای من هستند». بخاطر همین فیل مجبور شد یک لگد خیلی محکم به ببر بزند تا به او درسی بدهد. ببر هم از ترسش دوید، فرار کرد و از جنگل رفت. فیل رفت و به همه حیوانها گفت که میتوانند به داخل جنگل برگردند. همه حیوانات از او تشکر کردند و به او گفتند که به نظرشان فیل با اینکه خیلی بزرگ است، اما میتواند دوست خیلی خوبی برای آنها باشد و به خاطر رفتار زشت گذشته خود از او عذرخواهی کردند.»
حتما بخوانید: 12 کتاب داستانی برای کودکان 10 ساله
قصه های کودکانه برای خواب شب (قصه کودکانه شب)
داستان کوتاه کودکانه: حسنی نگو یه دسته گل ترو تمیز برای کودکان
«توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود. حسنی نگو، بلا بگو، تنبل تنبلا بگو، موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه. نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچکس باهاش رفیق نبود. تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه. باباش میگفت:
– حسنی میای بریم حموم؟
– نه نمیام، نه نمیام
- سرتو میخوای اصلاح کنی؟
– نه نمیخوام، نه نمیخوام.
کره الاغ کدخدا، یورتمه میرفت تو کوچه ها:
– الاغه چرا یورتمه میری؟
– دارم میرم بار بیارم، دیرم شده، عجله دارم.
– الاغ خوب نازنین، سر در هوا، سم بر زمین، یالت بلند و پرمو، دمت مثال جارو، یک کمی بمن سواری میدی؟
– نه که نمیدم
– چرا نمیدی؟ (!)
– واسه اینکه من تمیزم. پیش همه عزیزم. اما تو چی؟ موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!
غازه پرید تو استخر.
– تو اردکی یا غازی؟
– من غاز خوش زبانم.
– میای بریم به بازی؟
– نه جانم.
– چرا نمیای؟
– واسه اینکه من، صبح تا غروب، میون آب، کنار جو، مشغول کار و شستشو. اما تو چی؟ موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!
حتما بخوانید: 14 نکته برای تقویت و رشد هوش هیجانی در کودکان
در واشد و یه جوجه دوید و اومد تو کوچه؛ جیک جیک زنان، گردش کنان اومد و اومد، پیش حسنی:
-جوجه کوچولو، کوچول موچولو، میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد، قدقدقدا برو خونه تون، تورو بخدا جوجه ی ریزه میزه ببین چقدر تمیزه؟ اما تو چی؟ موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!
حسنی با چشم گریون، پاشد و اومد تو میدون:
– آی فلفلی، آی قلقلی، میاین با من بازی کنین؟
– نه که نمیایم نه که نمیایم
– چرا نمیاین؟ فلفلی گفت: – من و داداشم و بابام و عموم، هفته ای دوبار میریم حموم. اما تو چی؟
قلقلی گفت: نگاش کنین. موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!
حسنی دوید پیش باباش:
-حسنی میای بریم حموم؟
– میام، میام
– سرتو میخوای اصلاح کنی؟
– میخوام، میخوام
– حسنی نگو، یه دسته گل تر و تمیز و تپل مپل
الاغ و خروس، جوجه و غاز و ببعی با فلفلی، با قلقلی، با مرغ زرد کاکلی حلقه زدن، دور حسنی. الاغه میگفت: کاری اگر نداری، بریم الاغ سواری.
خروسه میگفت: قوقولی قوقو. قوقولی قوقو؟ هرچی میخوای فوری بگو.
مرغه میگفت: حسنی برو تو کوچه. بازی بکن با جوجه.
غازه میگفت: حسنی بیا، با هم دیگه بریم شنا. توی ده شلمرود حسنی دیگه تنها نبود).
2. داستانه کودکانه: خلاصه داستان جوجه اردک زشت برای کودکان
«یکی از بعد ازظهرهای آخر تابستان بود. نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکدهای زیبا خانم اردکه لانهاش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر میکرد مدت زیادی هست که روی این تخمها خوابیدم. او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند. کمکم تخمها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوستهی تخمشان را شکستند. آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمیتوانستند به خوبی روی پاهایشان بایستند.
به زودی جوجهها روی پاهایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند. تا اینکه پرهایشان خشک شد. خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت: اوه نه! هنوز یکی از تخمها اینجاست. اردک پیری کنار خانم اردکه آمد. به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد، این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است. اون جوجه حتی نمیتوانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی؟ من پیشنهاد میکنم که او را ول کنی.
حتما بخوانید: نکات مهم در مورد لباس خواب کودک که باید بدانید
سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت. خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند. بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بهزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد. مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد. اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجهی بوقلمون نیست.
اما جوجهی بزرگ و زشتی بود. روز بعد مادر جوجههایش را به کنار دریاچه برد. جوجهها یکی یکی داخل آب پریدند. بهزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند. سپس مادر جوجههایش را به حیاط طویله برد و به اردک پیر گفت: نوار بین پاهای این جوجه نشان میدهد که یک جوجه بوقلمون نیست. بوقلمونی که در نزدیکی آن ها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت: تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده بودم.
این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود. حیوانات با او رفتار دوستانهای نداشتند چون او خیلی زشت بود. جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمیکردند. مرغها به او نوک میزدند و هم حیوانات به او میخندیدند. جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود و با گذشت زمان بیشتر ناراحت میشد. هرچند که مادرش سعی میکرد به او دلداری بدهد. او احساس میکرد کسی او را دوست ندارد و فکر میکرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد.
یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند، از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که میتوانست دوید. بهزودی به جنگل رسید. هرچه جلوتر میرفت پیدا کردن راه سختتر میشد. اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی میکردند. جوجه اردک پشت درختی پنهان شد. احساس میکرد که خیلی تنها و خسته است. صبح هنگامی که تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند و به او سلام کردند.
از او پرسیدند: تو کی هستی؟ جوجه اردک زشت گفت: من اردک مزرعه هستم. آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیدهاید که پرهای خاکستری داشته باشد؟ او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردکهای مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد. آنها گفتند: یک اردک؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیدیم. اما مهم نیست. تو میتوانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد. جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بی رحم مزرعه دور باشد.
حتما بخوانید: بهترین و کم هزینه ترین ایده های تزیین اتاق کودک
هوا سرد بود. جوجه اردک زشت به برگهای درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند. همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا میگشت، سه غاز وحشی از آسمان کنار او به زمین نشستند. سلام دوست داری با ما باشی؟ ما داریم به مرداب دیگری پرواز میکنیم که کمی از اینجا دورتر است. جایی که غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی میکنند. جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود؛ اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلولهای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد. یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد.
اسلحهها شروع به شلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها به طرف جوجه اردک دوید. جوجه اردک پا به فرار گذاشت. سگ لحظهای به او نگاه کرد و سپس از آن جا دور شد. جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس نفس میزد گفت: خدایا متشکرم؛ من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمیخواهد. او تمام روز در میان نیزار ماند. بالاخره زمانی که خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیکها قطع شد. او آشفته خودش را از کناره به میان جنگل رساند. همانطور که او در تاریکی راه میرفت باد شدیدی میوزید.
ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید. نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده میشد. جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم. بنابراین به زور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشهای شب را گذراند. زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی میکرد. صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید: این دیگه چیه؟ از کجا آمده؟ جوجه بیچاره در گوشهای غمگین نشسته بود و لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد و با خودش گفت من میخواهم به دنیای وحشی بروم.
جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد و در زیر نور خورشید شناور شد. روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی را با گردنهای دراز و جذاب در حال پرواز دید. او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود. او پیش خودش فکر کرد، کاش میتوانستم با آنها دوست شوم. این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت میکردند. باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد. جوجه اردک مجبور بود برای اینکه یخ نزند به سختی با پاهایش پارو بزند. اما بعد از مدتی پاهایش یخ زد. کشاورزی که از آنجا عبور میکرد او را نجات داد. او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد. اما بعد بچههای کشاورز جوجه اردک را ترساندند و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و به چیزهای مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظهای باز شد او به سرعت بیرون پرید. خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد.
حتما بخوانید: عوامل موثر در رشد قد کودک
یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد. کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد. او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت رفت. او سه پرنده سفید زیبا را روی آب دید که در حال پرواز بودند. آنها قو بودند ولی او این را نمیدانست. او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد. در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید. اون خودشو توی آب دیده بود! دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند، نگاه کن یکی دیگه. این یکی از بقیه زیباتر است! آن جوجه اردک زشت حالا یک قوی زیبا بود. قلب او پر از عشق به قوهای دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است.
قصه های کودکانه برای خواب پرنسسی
خلاصه داستان سفید برفی و هفت کوتوله به زبان فارسی
در زمان های قدیم شاهزاده خانم زیبایی به اسم سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند، زندگی می کرد. پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود. سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت. ملکه به زیبایی او حسادت می کرد. ملکه یک آیینه جادویی داشت که هر روز از آن می پرسید : «چه کسی از همه زیباتر است»، و آینه می گفت:« تو از همه زیباتری». اما ملکه باز هم به سفید برفی حسادت می کرد، به همین خاطر او را مجبور کرده بود که مانند یک مستخدم در قصر کار کند.
یک روز ملکه مثل همیشه از آینه پرسید که زیباترین زن دنیا کیست؟ آینه جواب داد: «تو زیبایی ولی سفید برفی از تو زیباتر است». ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت تا سفید برفی را از بین ببرد. در همان لحظه سفید برفی در حال آواز خواندن بود که شاهزاده ای جوان صدای او را شنید. در همان لحظه که سفید برفی و شاهزاده یکدیگر را ملاقات کردند، ملکه آن دو را با هم دید نفرت بیشتری نسبت به سفید برفی پیدا کرد. دستور کشتن سفید برفی توسط ملکه فردای آن روز ملکه دستور داد تا شکارچی سفید برفی را به جنگل ببرد و او را بکشد. تا دیگر او را نببیند. ملکه به شکارچی گفت: تا قلب سفید برفی را در یک جعبه بگذارد و برای او ببرد تا به او اثبات شود که او مرده است.
شکارچی سفید برفی را به جنگل برد. اما دلش راضی نشد او را بکشد. پس آزادش کرد و به او گفت: «ای دختر زیبا فرار کن و به هر جا که می خواهی برو». بعد هم آهویی را شکار کرد، قلب آهو را از سینه اش درآورد. آن را برداشت و به قصر برگشت. خود را به ملکه رساند و گفت: «دستور و امر شما را اجرا کردم. سفید برفی را کشتم و قلبش را درآوردم». این را گفت و قلب آهو را به ملکه نشان داد. ملکه حرف شکارچی را باور کرد، خوشحال و راضی شد.
اما سفید برفی چه کرد؟ خیلی زود، پرنده ها و حیوانات جنگل دور سفید برفی جمع شدند و او را به کلبه ای کوچک در اعماق جنگل بردند. همه جای کلبه نامرتب بود و او با کمک دوستان جنگلی اش همه وسیله های کلبه را مرتب کرد. سفید برفی از خستگی روی یکی از تختخواب های کوچولو افتاد و زود خوابش برد. هنگام غروب وقتی هفت کوتوله که در معدن الماس کار می کردند، به خانه شان برگشتند از تمیزی خانه و بوی غذا خیلی تعجب کردند. هفت کوتوله به نام های رئیس، سرخوش، خواب آلود، عطسه ای، غرغرو، ساده لوح و سرمایی بود. هفت کوتوله ها همه جا را گشتند تا بالاخره سفید برفی را که در طبقه بالا به خواب رفته بود، پیدا کردند. وقتی سفید برفی بیدار شد همه ماجرای زندگی خود را برای آنها تعریف کرد. سپس کوتوله ها خودشان را معرفی کردند. سفید برفی به آنها قول داد که اگر اجازه دهند تا او در آنجا بماند، تمام کارهای آنها را انجام دهد.
حتما بخوانید: راهنمای گام به گام ایمن کردن منزل برای کودک
در این فاصله که نامادری به خاطر مرگ سفید برفی جشن گرفته بود، یک بار دیگر از آیینه پرسید: «آینه جادویی باید به من بگویی چه کسی در این جهان از دیگران زیباتر است؟» آینه جواب داد:« سفید برفی که با هفت کوتوله در کلبه انتهای جنگل زندگی می کند». ملکه با عصبانیت فریاد زد: پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است و در خانه کوتوله های جنگلی زندگی می کند. دستور داد که شکارچی قصر را بگیرند و در سیاه چال بیندازند.
سپس خود را به شکل یک پیرزن دوره گرد در آورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفید برفی را بکشد. اگر سفید برفی یک گاز از آن سیب می خورد به خوابی فرو می رفت که فقط نگاه عشق می توانست او را بیدار کند. فردای آن روز هنگامی که کوتوله ها نبودند، پیرزن دوره گرد به سراغ سفید برفی رفت و به او گفت: اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده می شود. سفید برفی آرزو کرد که ای کاش دوباره آن شاهزاده را ببیند.
سفید برفی سیب را گاز زد و همان جا روی زمین افتاد و بیهوش شد. ملکه بدجنس فریاد زد: حالا من زیباترین زن روی زمین هستم. دوستان جنگلی سفید برفی، ملکه را شناختند و برای کمک به سفید برفی به دنبال کوتوله ها رفتند. کوتوله ها ملکه را که به شکل یک پیرزن دوره گرد درآمده بود محاصره کردند. ملکه سنگ بزرگی به سمت کوتوله ها پرتاب کرد اما سنگ به سمت خود او برگشت و ملکه برای همیشه از بین رفت.
وقتی کوتوله ها به کلبه برگشتند، سفید برفی را دیدند که روی زمین افتاده است. هر کاری کردند سفید برفی بیدار نشد. کوتولو ها سفید برفی را به داخل جنگل بردند و برای او تختخوابی از طلا و شیشه درست کردند و شب و روز از او مراقبت کردند. روزها و شبها به آرامی می گذشت و سفید برفی هنوز در خواب بود. روزی مرد زیبایی، سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد. آن مرد همان شاهزاده ای بود که عاشق سفید برفی شده بود. او از اسبش پایین آمد و کنار سفید برفی زانو زد و به آرامی به او نگاه کرد چشمان سفید برفی باز شد کوتوله ها با شادی فریاد زدند: او بیدار شد، او بیدار شد. سپس شاهزاده به سفید برفی پیشنهاد ازدواج داد و سفید برفی نیز قبول کرد و سالیان سال آن دو زندگی خوبی را در کنار یکدیگر سپری کردند».
حتما بخوانید: مدل ژست عکس تولد کودک دختر و پسر
خلاصه داستان سیندرلا برای کودکان
«يكی بود، يكی نبود. سالها پيش در كشوری كوچک دختر مهربان و زيبایی به نام سيندرلا با نامادری و دو دخترش زندگی می كرد. مادر او سالها پيش در گذشته بود و پدرش با زن ديگری ازدواج كرده بود. ولی پدر هم بزودی از دنيا رفت و دخترک تنها شده بود. دخترک در خانه پدری خودش مانند يک خدمتكار كار می كرد و دستورات مادر و خواهرهايش را انجام می داد. او بسيار زيباتر از دو خواهرش يعنی آناستازيا و گرزيلا بود، برای همين آنها خيلی به او حسودی می كردند. ولی همه اين ناراحتی ها و اذيت ها باعث نشده بود كه او نااميد شود.
سيندرلا هميشه با اين اميد از خواب بيدار می شد كه يک روزی او هم خوشبخت خواهد شد. رفتار او با حيوانات خانه اينقدر خوب بود كه تمام حيوانات نيز او را دوست داشتند. فقط گربه خواهرها بود كه مثل صاحبانش بدجنس بود و سيندرلا را اذيت می كرد. یک روز صبح که سیندرلا مثل همیشه مشغول به کار تميز كردن خانه بود، زنگ در به صدا در آمد. وقتی در را باز كرد، متوجه شد كه دعوتنامه ای از طرف حاكم شهر برايشان آمده است.
او نامه را به نامادريش داد. حاكم شهر جشنی به خاطر پسرش برپا كرده و از تمام دختر خانم های زيبا و متشخص دعوت كرده تا در اين مهمانی شركت كنند. خواهران سيندرلا خوشحال شدند در همين موقع سيندرلا از نامادريش خواست كه او را هم به مهمانی ببرند. نامادريش گفت: «به شرطی می توانی همراه ما بيايی كه تمام كارهايت را تمام كنی و بتوانی لباس مناسبی برای مهمانی فراهم كنی تا آنرا بپوشی».
حتما بخوانید: 8 راهکار ساده برای کمک به کودک خجالتی و کمرو
سيندرلا با خوشحالی به اتاقش رفت و لباس مادرش را از صندوق در آورد تا آنرا درست كند وليی در همان موقع خواهرنش او را صدا كردند تا كارهايشان را انجام دهد. خلاصه تا غروب سيندرلا مشغول آماده كردن لباسهای خواهرانش بود و نتوانست كه لباسش را آماده کند. موشهای كوچولو كه سيندرلا را خيلی دوست داشتند از همان صبح متوجه نقشه نامادری شدند. برای همين با كمک پرندگان كوچک لباس سيندرلا را آماده كردند. تا سيندرلا بتواند در مهمانی شرکت کند.
سيندرلا وقتی خسته به اتاقش برگشت و لباسش را آماده ديد خيلی خوشحال شد و آنرا تنش كرد و به كنار كالسكه آمد تا همراه بقيه به مهمانی برود. ولی خواهران سيندرلا كه از اين اتفاق خيلی ناراحت شدند با بدجنسی بهانه آوردند و لباس سيندرلا را پاره كردند و خودشان تنهايی به مهمانی رفتند. سيندرلا خيلی ناراحت شد و زد زير گريه، با خودش می گفت: ديگه من هيچ شانسی ندارم هر كاری می كنم باز هم موفق نميشم. در همين موقع صدايی شنيد كه به او می گفت: چرا عزيزم هنوز يک چيز برای تو باقی مانده است و آن اميد تو به زندگی است. اگر تو اميد نداشتی كه من الان اينجا نبودم. سيندرلا سرش را بلند كرد و پری مهربان را ديد و خوشحال شد.
پری مهربان به او گفت: «بايد عجله كنيم ما فرصت زيادی نداريم. او با عصای جادويی خود به كدو تنبلی كه در باغ بود زد و وردی خواند و ناگهان آن كدو تبديل به كالسكه زيبايی شد و چهار موشی كه دوست او بودند تبديل به چهار اسب زيبا كرد و سگ مهربان خانه را هم بصورت خدمتكار او در آورد. حالا نوبت خود سيندرلا بود. پری چرخی دور او زد و عصايش را به حركت در آورد. ناگهان سيندرلا خود را در لباسی بسيار زيبا يافت وقتی چشمش به کفشهايش افتاد بيشتر تعجب كرد چون كفشهاي او مثل شيشه بود. سيندرلا با خود گفت: «اين مثل يک رويا است». پری به او گفت: «درست است عزيزم. اين يک رويا است و مانند همه روياها نمی تواند زياد طولانی باشد. تو تا ساعت 12 شب فرصت داری و بعد از آن همه چيز به حالت اولش بر می گردد.»
سيندرلا از پری تشكر كرد و به سمت قصر به راه افتاد. وقتی به قصر رسيد، همه از ديدن اين دختر زيبا شگفت زده شدند و از هم می پرسيدند كه اين دختر غريبه كيست؟ پسر حاكم تا چشمش به سيندرلا افتاد از او خوشش آمد، جلو آمد و از خواست تا با او برقصد. آنها با هم رقصيدن و آواز خواندن. پسر حاكم از سيندرلا خوشش آمد چون متوجه شد كه او دختر مهربانی هست. زمان اينقدر زود گذشت كه سيندرلا متوجه نشد، يكدفعه صدای زنگ ساعت برج را شنيد و ديد ساعت 12 است. نگران شد و به سمت پلكان دويد تا از قصر خارج شود ولی در همين هنگام يک لنگه كفشش از پايش در آمد. سيندرلا با سرعت سوار بر كالسكه از قصر دور شد و وقتی ساعت 12 آخرين زنگ خودش را نواخت همه چيز مثل قبل شد، ولی سيندرلا خوشحال بود كه توانسته بود در اين مهمانی شرکت کند.
حتما بخوانید:25 واقعیت عجیب درباره کودکان که نمی دانید
صبح روز بعد حاكم دستور داد كه دنبال دختری بگردند كه آن كفش به پايش بخورد، چون پسرش گفته بود فقط با صاحب كفش ازدواج می كند. ماموران حاكم، كفش را به پای تمام دختران شهر امتحان كردند تا سرانجام به خانه سيندرلا رسيدند. خواهران سيندرلا هر كاری كردند تا كفش به پايشان برود، نشد كه نشد. سيندرلا جلو آمد و از وزير خواست كه به او هم اجازه بدهد تا كفش را امتحان كند. خواهران سيندرلا خنديدند و گفتند اين امكان ندارد چون او خدمتكار اين خانه است، ولی وقتی وزير سيندرلا را با آن زيبايی ديد اجازه داد تا كفش را بپا كند. پای سيندرلا به راحتی درون كفش جای گرفت. آنها سيندرلا را به قصر بردند و بزودی جشن بزرگی برای عروسی برپا شد. و سيندرلا بعد از تحمل اين همه مشكلات به آرزوی خود رسيد و سال ها به خوشی زندگی کرد».
قصه های کودکانه برای خواب صوتی
بیشتر بچه ها دوست دارند هنگام خواب داستان گوش کنند ولی ممکن والدین زمان کافی برای خواندن قصه برای کودک را نداشته باشند در این مواقع قصه های کودکانه به صورت ضبط شده و صوتی می تواند به کمک والدین پر مشغله بیاید. درست است که داستان صوتی جای کلام و صدای آرامش بخش والدین را برای کودکان پر نمی کند اما تا حدی می تواند نیاز کودکان را به شنیدن داستان رفع کند.
سخن آخر
در این مقاله از وبسایت سلام دنیا سعی کردیم چندین داستان خواندنی و زیبا برای کودکان را روایت کنیم تا کوچولوهای دوست داشتنی شما با شنیدن این داستان های زیبا و شنیدنی به خواب بروند. امیدوارم که از این مقاله لذت برده باشید. لطفا در بخش نظرات بنویسید که کدام داستان را بیشتر از سایرین دوست داشتید.
مقالات مرتبط:
10 نکته و توصیه مهم که هنگام خرید اولین کفش کودک باید بدانید